پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
پیرزن تنها
نوشته شده در سه شنبه 12 آذر 1392
بازدید : 787
نویسنده : فرهاد فیضی

 

 

پیرزنی در خواب,خدا رو دید و به او گفت :"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ "

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .

پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .

پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت،نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .

پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .

پیرزن با ناراحتی گفت: "خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟"

خدا جواب داد: "بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی"...


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: پیرزن تنها،متن احساسی،متن غمگین،متن زیبا ,



پیرزن تنها
نوشته شده در سه شنبه 12 آذر 1392
بازدید : 951
نویسنده : فرهاد فیضی

 

 

پیرزنی در خواب,خدا رو دید و به او گفت :"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ "

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .

پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .

پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت،نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .

پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .

پیرزن با ناراحتی گفت: "خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟"

خدا جواب داد: "بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی"...


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: پیرزن تنها،متن احساسی،متن غمگین،متن زیبا ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد